آتی نگرکاسپین دریچه ای به آینده

تهیه دستورالعمل ها شرکتهای تازه تاسیس- خدمات دانشجویی - اکسل



داستان

۳۶ بازديد
فصل 1
خانم ريچل ليند شگفت زده مي شود
خانم ريچل ليند درست جايي زندگي مي كرد كه جاده ي اصلي اونلي با شيبي ملايم به گودال كوچكي منتهي مي شد
كه توسكاها و گل آويز ها حاشيه آن را پوشانده بودند .از ميان آنها جوي آبي مي گذشته كه در دوردست ها از لابه
لاي درختان زمين كاتبرت پير سرچشمه مي گرفت .گفته مي شد اين جوي در ابتدا مسيرش پيچ در پيچ و پرشتاب
است و هنگامي كه از ميان درختان مي گذرد ، آببگيرها و آبشارهاي كوچكي را به وجود مي آورد .اما وقتي به گودال
ليند مي رسيد، به نهري آرام و سربه راه تبديل مي شد.زيرا حتي يك جوي آب هم بدون ادب و احترام ، از جلوي
خانم ريچل ليند رد نميشد و احتمالا مي دانست كه خانم ريچل ليند پشت پنجره ي خانه اش نشسته است ، و
باچشمان تيزبينش همه چيز از جوي هاي آب گرفته تا بچه ها را درزير نظر دارد و اگر متوجه چيز عجيب يا خارق
العاده اي شود ،تا زماني كه همه چيز را درباره ي آن كشف نكند آرام مني گيرد.
بسياري از مردم اونلي و خارج از آن به جاي انجام دادن كارهاي خودشان ، در مسائل مربوط به همسايگانشان دخالت
مي كردند .اما خانم ريچل ليند آقدر در انجام آن كار توانا بود كه مي توانست در كه در عين حال كه وظايفش را انجام
مي داد ، ديگران را هم تحت كنترل و نظارت داشته باشد.او يك خانه دار كار كشته بود همه ي كارهايش را به بهترين
شكل انجام ميداد و به پايان مي رساند .جلسات خياطي را اداره مي كرد،به برپايي كلاسهايي كه روزهاي يكشنبه
برگزار مي شد كمك زيادي ميكردو بهترين عضوجامعه كمك به كليسا و د ستيار هيئت مبلغان خارجي بود . اما با
وجود همه ي آن كارها خانم ريچل ليند فرصت فراواني داشت تا ساعت ها پشت پنجره ي آشپزخانه اش بنشيند و
درحال بافتن لحاف هاي پنبه اي _طبق حرف هايي كه حانم هاي خانه دار اونلي ميزدند ، او تا آن زمان كار شانزده
5
عدد از آنها را به اتمام رسانده بود _ باچشمان تيزبينش، به دقت جاده ي اصلي اونلي را كه از ميان گودال ميگذشت و
شيب تپه قرمز رنگ را پشت سرميگذاشت ، زير نظر بگيرد. اونلي شامل شبه جزيره ي كوچك مثلثي شكلي بود كه از
ميان خليج سن لارنس سر برآورده و دو طرفش را آب فرا گرفته بود .بنابراين هركس مي خواست وارد آن شود يا از
آن بيرون رود ، بايد از جاده ي تپه اي فرو ميكرد و به اين ترتيب در ميدان ديد چشمان خطا ناپذير خانم ريچل ليند
قدم ميگذاشت .
خانم ريچل يك روز بعد از ظهر در اوايل ماه ژوئن ، پشت پنجره ي آشپزخانه اش نشسته بود . پرتوهاي گرم و
درخشان آفتاب روي پنجره مي تابيدند .باغ ميوه اي كه در دامنه ي تپه ي جلوي خانه بود پر از شكوفه هاي سفيد و
صورتي شده بود وهزاران زنبور در ميان درتانش وزوز ميكردند.تامس ليند_مردي ريزنقش و آرام كه مردم اونلي ،او را
شوهر خانم ريچل ليند صدا ميزدند _ درحال كاشتن آخرين بذر هاي شلغم روي زمين مزرعه ي تپه اي ان سوي
طويله بود .متيو كاتبرت هم احتمالا داشت دانه هاي خودش را در زمين قرمز رنگ مزرعه ي كنار جويبار در نزديكي
گرين گيبلز مي كاشت . خانم ريچل مي دانست كه او احتمالا مشغول انجام آن كار است ، زيرا عصر روز قبل در
فروشگاه ويليام.جي.بلر در كارمودي شنيده بود كه او به پيتر ماريسون مي گفت كه قصد دارد بذرهاي شلغمش را فردا
بعدازظهر بكارد . البته آن موضوع را پيتر پرسيده بود ،وگرنه متيوكاتبرت هرگز در مورد زندگي شخصيش داوطلبانه
چيزي نمي گفت .
متيو كاتبرت ساعت سه و نيم بعدازظهر يك روز كاري در حالي كه سوار درشكه اي بود ، با خون سردي گودال را
پشت سر ميگذاشت و از شيب تپه بالا ميرفت . او يقه سفيدي بسته و بهترين لباس هايش را پوشيده بود كه پابت
ميكرد درحال خارج شدن از اونلي است . به همراه داشتن درشكه و ماديانش نيز حاكي از آن بود كه قصد پيمودن
مسافت زيادي را دارد. متيو كاتبرت به كجا ميرفت و چرا ؟
اگر اين پرسش ها درباره ي هر مرد ديگري در اونلي بود ، خانم ريچل ميتوانست با پس و پيش كردن افكارش ، حدس
خوبي در مورد جواب هر دو سوال بزند .اما متيو به ندرت از خانه خارج مي شد،پس احتمال زياد موضوع غير عادي و
6
مهمي اورا مجبور به آن كار كرده بود . او مرد بسيار كم رويي بود و از رفتن به ميان غريبه ها يا پاگذاشتن به جايي كه
مجبور شود در آنجا حرف بزند ،متنفر بود .متيو با يقه ي سفيد و در حال راندن درشكه ، منظره اي بود كه هميشه
ديده نمي شد.خانم ريچل همه ي جوانب را سنجيد ،اما تنوانست هيچ حدسي بزند و تفريح آن روز بعدازظهرش تباه
شد .
او بالاخره تصميم خودش را گرفت .با خودش گفت : ""بعد از نوشيدن چاي به گرين گيبلز مي روم و از ماريلا مي
پرسم كه متيو به كجا رفته و چرا .او هيچ وقت به شهر نمي رفت و هرگز با كسي قرار ملاقات نمي گذاشت . ا ر گ بذر
هاي شلغمش هم تمام شده بود ، براي خريدن آنها نيازي به پوشيدن آن لباس ها و بردن درشكه نداشت . آنقدر هم
تند نمي راند كه به نظر براي دكتر مي رود .پس حتما ديشب اتفاقي افتاده كه او به خاطرش به راه افتاده . من كاملا
گيج شده ام و تا زماني كه نفهمم متيو كاتبرت براي چه كاري امروز از اونلي بيرون رفته ، يك لحظه هم آرام نمي گيرم
"".
بنابراين خانم ريچل بعد از نوشيدن چاي ، به راه افتاد .او راه زيادي در پيش نداشت . خانه ي پرت ومحصور در باغ
كاتبرت ها تقريبا چهارصدمتر بالاتر از جاده ي گودال ليند بود . راهي باريك و طولاني ،خانه ي آنها را از بقيه خانه ها
جدا كرده بود .پدر متيو كاتبرت ،مثل پسرش ،خجالتي و ساكت بود و تا جايي كه امكان داشت از همشهرش هايش
فاصله گرفته بود ،البته نه آنقدر كه خانه اش كاملا داخل جنگي باشد .گرين گيبلز در انتهاي زمين خلوتي بنا شده بود
و در آن زمان از جاده ي اصلي كاملا مشخص بود ،در حالي كه بقيه ي خانه هاي اونلي كنار هم ساخته شده بودند .
خانم ريچل نمي توانست قبول كند كه زندگي كردن در چنان جايي واقعا " زندگي كردن " باشد.
خانم ريچل همان طور كه در آن راه باريكه ي پرچمن كه بوته هاي گل سرخ احاطه اش كرده وبدند ، قدم بر ميداشت
،باخود گفت:""آنها اينجا فقط روزشان را شب مي كنند.شكي نيست كه ماريلا و متيو هردو آدم هاي عجيبي اند كه
چنين جاي پرتي را براي زندگي انتخاب كرده اند . درخت و گل و بوته كه براي آدم همدم و همزمان نمي شوند.البته
7
مشخص است كه آنها از اين وضع راضي اند،اما به نظر من فقط به آن عادت كرده اند .به قول آن ايرلندي ،بدن آدم به
همه چيز عادت مي كند،حتي به آويزان ماندن.""
بالاخره خانم ريچل به انتهاي راه باريكه رسيد و وارد حياط پشتي گرين گيبلز شد. حياط،سرسبز،مرتب و تميز بود.
دريك طرف آن بيدهاي بزرگ و قديمي و در طرف ديگر لومباردي هاي رسمي كاشته بودند . همه چيز سرجايش بود و
حتي يك تكه چوب يا يك سنگ اضافي همديده نمي شد ،چون در غير اين صورت ،خانم ريچل حتما متوجه آ ن
ميشد.او پيش خودش فكر مي كرد كه ماريلا كاتبرت هر بار كه خانه اش را جارو مي كند و به سراغ حياط هم مي آيد
،چون حياط آنقدر تميز بود كه مي شد كه مي شد غذايي را كه روي زمين ريخته برداشت و خورد، بدون آنكه ذره اي
كثيفي به آن چسبيده باشد .
خانم ريچل به در آشپز خانه ضربه اي زد و پس از اجازه گرفتن وارد شد.آشپزخانه گرين گيبلز مكان زيبا و با نشاطي
بود _البته بهتر بود از فرط تميزي شبيه يك اتاق نشيمن بدون استفاده نباشد .پنجره هاي آن غربي و شرقي بودند
،پنجره غربي به طرف حياط پشتي باز مي شد و آفتاب مطبوع ماه ژوئن از آن به داخل مي تابيد.اما از پنجره شرقي كه
شاخ و برگ مو ،اطراف آن را كاملا سبز كرده بود ، مي شد شكوفه هاي سفيد درختان گيلاس باغ سمت چپ را ديدو
حركت ساقه هاي باريك توسكا را در اثر حركت آب جويبار تماشا كرد . هر وقت ماريلا كاتبرت آنجا مي نشست
،نسبت به تابش رقصان و بي ملاحظه نور خورشيد بدگمان و عصباني مي شد .او آنجا نشسته بود و بافتني مي بافت .
ميز شام هم پشتن سرش چيده شده بود.
خانم ريچل قبل از آنكه در را كاملا پشت سرش ببندد ،همه ي چيزهايي را كه روي ميز چيده شده بودند ،با دقت
بررسي كرد . روي ميز سه بشقاب قرار داشت ، پس ماريلا منتظر بود كه متيو براي شام كسسي را با خودش بياورد،اما
غذا همان خوراكي هاي هميشگي و معمولي شامل كمي مرباي سيب ترش و يك نوع كيك بود ،بنابراين مهمان مورد
نظر آنها شخص چندان خاصي نبود .
8
اما يقه سفيد وماديان بمتيو براي چه معني داشتند ؟ آن راز غير معمول ساكت و مرموز ،خانم ريچل را كاملا گيج كرده
بود .
ماريلا پيش دستي كرد و گفت :""عصر بخير،ريچل!مي بيني چه بعدازظهر خوبي است ؟ چرا نمي نشيني ؟ حال بقيه
چه طور است ؟"
چيزي كه به علت كمبود كلمه مناسب فقط مي توان به آن روابط دوستانه گفت، بين ماريلا كاتبرت و خانم ريچل وجود
داشت و علي رغم_يا شايد به علت_ تفاوت هاي زياد آن دو ،هميشه به همان شكل باقي مانده بود .ماريلا زني قد بلند
و لاغر با اندامي زاويه دار و بدون انحنا بود و در ميان موهاي تيره رنگش چند رگه ي خاكستري ديده مي شد . او
كم در آنها فرو ميبرد a هميشه موهايش را به شكل گره ي كوچكي پشت سرش جمع مي كرد و دو سنجاق سر را مح
.چهره ي او شبيه زني با افكار متعصب و سخت گير بود ،كه البته همين طور هم بود .اما با كمي موشكافي مي شد در
حال همه خوب است ، اما امروز باديدن متيو »: حالت چهره اش نشانه هايي از شوخ طبعي را ديد . خانم ريچل گفت
«. نگران تو شدم .فكركردم شايد سراغ دكتر ميرود
لب هاي ماريلا به نشانه ي پي بردن به منظور خانم ريچل كش آمدند .او منتظر خانم ريچل بود ، چون مي دانست كه
صحنه ره سپار شدن غيرمعمول متيو كنجكاوي همسايه اش را بيش از اندازه تحريك خواهد كرد .
آه . نه .با اينكه ديروز سردرد شديدي داشتم ،اما امروز حالم كاملا خوب است .متيو به برايت ريور رفته .ما »: او گفت
« . پسركوچكي را از يتيم خانه اي در نووااسكوشابراي سرپرستي قبول كرده ايم و او امشب با قطار ميرسد
اگر ماريلا ميگفت كه متيو به برايت ريور رفته است تا يك كانگوروي استراليايي را ملاقات كند،خانم ريچل همان قدر
تعجب ميكرد . او تقريبا پنج ثانيه زبانش بند آمد . ا قبل تصور نبود كه ماريلا با او شوخي كرده باشد ، اما خانم ريچل به
زور ميخواست به خود بقبولاند كه آن يك شوخي است.
«!؟ جدي ميگويي ، ماريلا »: بالاخره وقتي صدايش دوباره به حالت طبيعي درآمد، گفت
9
«. بله ، البته »: ماريلا گفت
و آن را طوري كه گويي قبول كردن يك پسر يتيم از يتيم خانه اي در نوااسكوشا يكي از كارهاي معمول مزرعه
درفصل بهار است ،نه يك فكر جديد كه تاآن زمان به ذهن هيچ كسي نرسيده است .
يك پسر!ماريلا و »: خانم ريچل احساس مي كرد كه مغزش تكان خورده است .او كلمات را در ذهنش فرياد مي زد
متيوكاتبرت يك پسر قبول كرده اند! از يك يتيم خانه !پس حتمادنيا زيرو رو شده است ! از اين به بعد ديگر هيچ چيز
« ! مرا شگفت زده نمي كند! هيچ چيز
«؟ آخر چطور چنين فكري به سرتان زد »: او با نلباوري به نشانه ي مخالفت گفت
»: ماريلا و متيو براي انجام آن كار با او مشورت نكرده بودند، بنابراين او بايد با آنها مخالفت مي كرد وماريلا جواب داد
خوب ، ماخيلي وقت است كه داريم به اين موضوع فكر مي كنيم ، تقريبا از ابتداي زمستان . خانم الگزاندر اسپنسر
يك روز قبل از كريسمس به اينجا آمد وگفت كه قصد دارد فصل بهار يك دختر كوچولو را از يتيم خانه اي در هوپتاون
قبول كند . دختر عمويش آنجا زندگي مي كند و خانم اسپنسر بعد از ملاقات با او درباره ي اين مسئله اطلاعات كاملي
كسب كرده بود . به اين ترتيب اين قضيه ذهن من و متيو را هم به خودش مشغول كرد .ما فكر كرديم بهتر است يك
پسر قبول كنيم .مي داني سن متيو بالا رفته . او تقريبا شصت سال دارد و ديگر به چالاكي گذشته نيست . قلبش هم
برايش مشكل ساز شده است .حتما خودت ميداني كه اين روزها پيدا كردن يك كارگر خوب چقدر سخت است .به جز
پسر بچه هاي نادان و نابالغ فرانسوي ، كسي حاضر به اين كار نمي شود كه آنها هم تا سرت را بر ميگرداني ياب ه فكر
فرو ميروي ،غيبشان مي زند .اول متيو پيشنهاد كرد كه يك پسر بارنادويي را قبول كنيم ،اما من صاف و پوست كنده
گفتم نه .ممكن است آنها هم خوب باشند ، من نمي گويم آنها بدند ، ولي يك هموطن را تريح مي دهم .ما هر كسي را
قبول كنيم ، ممكن است با مشكل روبه رو شويم ،اما حداقل با قبول كردن يك متولد كانادا شايد بتوانم شبها راحتر
بخوابم و خيالم آسوده تر باشد .بالاخره تصميم گرفتيم از خانم اسپنسر بخواهيم وقتي براي آوردن دختركوچولويش
به آنجا مي رود ،يك پسربچه را هم براي ما انتخاب كند .هفته ي پيش شنيديم كه او عازم رفتن است و توسط افراد
10
ريچارد اسپنسر در كارمودي برايش پيغام فرستاديم كه يك پسربچه ي باهوش و دوست داشتني ده _يازده ساله
برايمان بياورد . به نظر ما پسر بچه اي در اين سن و سال خيلي مناسب است ،چون هم آنقدر بزرگ شده كه بتواند در
انجام بعضي كارها كمكمان كند وهم در سني است كه مي شود اورا درست تربيت كرد .ما مي خواهيم از او سرپرستي
كنيم و او را به مدرسه بفرستيم . امروز پستچي نامه اي را آورد كه از طرف خانم الگزاند اسپنسر بود . او نوشته بود كه
آنها امروز ساعت پنج و نيم با قطار مي رسند . به خاطر همين متيو به برايت ريور رفته تا اورا ببيند .خانم اسپنسر پسر
«. بچه را باخودش به آنجا مي آورد و بعد براي رفتن به ايستگاه وايت سندر به راهش ادامه ميدهد
خانم ريچل كه هميشه با افتخار نظرش را بيان ميكرد ،پس از شنيدن آن خبر حيرت انگيز ،افكارش را جمع و جور كرد
خوب ،ماريلا!بايد رك و پوست كنده بگويم كه به نظرمن كارتان خيلي احمقانه و خطرناك است .شما نمي »: و گفت
فهميد داريد چه كار ميكنيد شما ميخواهيد يك بچه ي غريبه را به خانه تان راه بدهيد ، درحالي كه نه مي دانيد او چه
طو بچه ايست،نه ميدانيد پدرو مادرش چه طور آدم هايي بوده اند ونه معلوم است چه طور بار بيايد.هفته ي پيش
درروزنامه خواندم زن و شوهري از اهالي غرب جزيره پسري را از يك يتيم خانه به فرزندي قبول ميكنند . آن بچه يك
شب خانه را به آتش ميكشد و نزديك بوده زن و شوهر در رختخوابشان جزغاله شوند ،متوجه اي ماريلا ؟! يك مورد
ديگر هم شنيده ام كه پسري كه از يتيم خانه آمده يوده ،عادت به دزديدن تخم مرغ ها داشته و پدرخوانده و
مادرخوانده اش نتوانستند اين عادت اورا ترك بدهند . اگر شمانظر مرا مي پرسيديدكه نپرسيدي، من از شما خواهش
«. مي كردم كه به خاطر خدا اين فكر را از مغزتان بيرون كنيد
ماريلا با شنيدن آن حرفها نه حالت دفاعي به خود گرفت و نه احساس خطر كرد .او همان طور كه بافتنيش را مي بافت
من حرف هاي تو را تكذيب نمي كنم ،ريچل!خودم هم براي انجام اين كار ترديد داشتم ،اما به خاطر اصرار »: ، گفت
بيش از حد متيو راضي شدم .خيلي كم پيش مي آيد متيو اصرار به انجام كاري داش ه ت باشد .ولي هروقت پيش بيايد
من تسليم مي شوم در مورد خطر آتش هم من بايد يگويم كه هر كاري كه انسان در اين دنيا انجام مي دهد خالي از
خطر نيست .اگر واقع بين باشيم متوجه مي شويم كه حتي بچه دار شدن مردم هم مي تواند خطرناك باشد ،چون همه
11
ي بچه ها خوب بار نمي آيند .در ضمن نوااسكوشا نزديك جزيره است .ما از انگليس يا ايالت متحده بچه قبول نكرده
«. ايم ،بنابراين او نبايد زياد با ما فرق داشته باشد
خوب اميدوارم همه چيز خوب پيش برود. »: خانم ريچل با لحني كه شك و دودلي او را كاملا آشكار مي ساخت ،گفت
به هرحال من به شما هشدار دادم كه ممكن است آن بچه گرين گيبلز را به آتش بكشد يا درچاه آب سم استريكنين
بريزد .يك مورد هم در روزنامه ي نيوبرانزويك خواندم كه يك بچه ي يتيم خانه چنين كاري را مي كند و همه ي
«. خانواده به طرز دردناكي جان مي دهند .البته آن دسته گل را يك دختر به آب داده بود
_ خوب ما كه دختر قبول نكرده ايم.
ماريلا طوري آن حرف را زد كه گويي مسموم كردن آب چاه از مهارت هاي مسلم دخترهاست و ربطي به يك پسرچبه
من حتي فكرقبول كردن يك دختربچه هم به سرم نمي زند. تعجب ميكنم خانم الگزاندر اسپنسر »: ندارد. او ادامه داد
«. ،چطور به چنين كاري تن داده ،هر چند او از قبول كردن همه ي بچه هاي يتيم خانه هم ابايي ندارد
خانم ريچل دلش مي خواست تا آمدن متيو و آن بچه يتيم همان جا بماند.اما به خاطر آورد كه آنها حداقل تا دوساعت
ديگر هم نمي رسندو او مي تواند در اين مدت به خانه ي رابرت بل برودو آن خبر را به گوش آنها هم برساند. احتمالا
آنها به خاطر شنيدن آن خبر خيلي هيجان زده مي شدند و خانم ريچل هم عاشق ايجاد شوروهيجان بود ،بنابراين به
راه افتاد. ماريلا هم نفس راحتي كشيد ،چون بدبيني هاي خانم ريچل كم كم داشت ترس ها و ترديد هاي گذشته ي او
به حق چيز هاي نديده »: را زنده مي كرد . خانم ريچل در حالي كه در راه باريكه قدم بر ميداشت ، زير لب زمزمه كرد
و نشنيده !انگار دارم خواب مي بينم . به هر حال براي آن بچه ي بيچاره متاسفم . ماريلا و متيو هيچ چيزي درباره ي
بچه ها نمي دانند.احتمالا از او انتظار واهند داشت كه از پدر بزرگش هم عاقل تر و منطقي تر باشد ،البته اگر آن بچه
در عمرش پدر بزرگي ديده باشد ، كه احتمالا نديده . اصلا نمي شود هيچ بچه اي را در گرين گيبلز تصور كرد .هيچ
بچه اي آنجا زندگي نكرده ، چون وقتي خانه ي جديد ساخته شد ، متيو و ماريلا بزرگ شده بودند . البته با ديدن ظاهر
كنوني آنها نمي شود تصور كرد كه آنها هم زميني بچه بوده اند. من كه اصلا دلم نمي خواهد جاي آن بچه ي يتيم باشم
12
خانم ريچل آن حرف ها را ازته قلبش خطاب به بوته هاي گل سرخ ميگفت، اما اگر ميتوانست «. .دلم برايش مي سوزد
بچه اي را كه همان موقع در ايستگاه برايت ريور انتظار مي كشيد ،دلسوزيش چندان برابر عميق تر و بيشتر مي شد .
فصل 2
متيو كاتبرت شگفت زده مي شود
متيو كاتبرت و ماديانش با خيالي راحت و آسوده ،مسير 12 كيلومتري تا برايت ريور را طي كردند .مسيرآن جاده
منظره چم نوازي داشت . جاده از ميان مظارع دنج و آرام ميگذشت و پس از گذر ازجنگلي از درختان صنوبر به منطقه
ي كم ارتفاعي مي رسيد كه با شكوفه هاي زيباي درختان آلوي جنگلي زينت شده بود . هوا آكنده از عطرباغ هاي
سيب بود ونور خورشيد گرد و غبار پراكنده در دشت را به رنگ ارغواني درآورده بود .متيو از راندن درشكه درآن
فضالذت مي برد .البته به جز مواقعي كه زني به طور اتفاقي سرراهش سبز مي شد واومجبور بود برايش سر تكان دهد
.زيرا درجزيره پرنس ادوارد بايدبراي همه كساني كه درجاده مي ديدي سرتكان ميدادي،حتي اگرآنها را نمي شناختي .
متيو از همه ي زنها به جزماريلا و خانم ريچل وحشت داشت . احساس مي كرد زنها موجودات مرموزي اند و پنهاني به
او ميخندند.البته تا حدودي هم حق داشت چنين فكري بكند چون او علاوه بر شخصيت عجيبش ،هيكل نتراشيده و
بد تركيبي داشت . موهاي بلند نقره ايش روي شانه هاي خميده اش ريخته بود و از بيست سالگي به بعد ريش قهوه اي
رنگ و پرپشتي داشت .درواقع ريش او بيشتر شبيه يك مرد بيست ساله بود تا شصت ساله ،زيرا يك تار موي سفيد
هم در ميان آنها ديده نمي شد .
وقتي متيو به برايت ريور رسيد ، هيچ قطاري آنجا نبود .با خود فكر كرد شايد خيلي زود رسيده است .بنابراين اسبش
را داخل حياط كوچك هتل برايت ريور بست و به ايستگاه برگشت .سكو كاملا خالي بود و تنها موجود زنده اي كه روي
آن ديده ميشد،دختري بود كه درانتهاي سكويروي يك تير چوبي نشسته بود . متيو وقتي ديد او يك دختر است ،
بدون آنكه توجهي به او بكند ،بدون معطلي از كنارش رد شد .اما اگر نگاهش مي كرد امكان نداشت از وضع و حالش
13
متوجه انتظار سختي كه او را به هيجان آورده بود ،نشود.دخترك آنجا نشسته و منتظر كسي يا چيزي بود و چون غير
از نشستن و منتظر ماندن كار ديگري از دستش برنمي آمد، فقط نشسته بود و انتظار مي كشيد . مسئول ايستگاه
مشغول بستن غرفه بليط بود تا براي خوردن شام به خانه برود.متيو از او پرسيد : قطار ساعت پنج و نيم چه وقت مي
رسد .؟
كارمند فوذي جواب داد : قطار پنج و نيم آمد و نيم ساعت پيش هم از اينجا رفت .ولي يكي از مسافرهاي آن منتظر
شما مانده ، يك دختر كوچولو .اوآنجا روي نيمكت نشسته . من ازاو خواستم كه به اتاق انتظار خانم ها برود ،اما او با
اصرار گفت كه ترجيح مي دهد بيرون بماند و گفت كه اينجا چيزهاي بيشتري براي خيال بافي هست .به نظر دختر
جالبي مي آيد .
متيو با تعجب گفت : اما من منتظر يك دختر نبودم.براي بردن يك پسر به اينجا آمده ام .قرار بود خانم الگزاندر
اسپنسر اورا از نووااسكوشا به اينجا بياورد .
كارمند ايستگاه گفت : مثل اينكه اشتباهي شده است خانم اسپنسر به همراه يك دختر از قطار پياده شد و او را به من
سپرد و گفت شما و خواهرتان اورا از يك يتيم خانه قبول كرده ايد و قرار است دنبالش بياييد . من فقط همين را مي
دانم و هيچ بچه ي يتيم ديگري را اين اطراف پنهان نكرده ام .
متيو بادرماندگي گفت : من كه نمي فهمم.
وآرزو كرد كه اي كاش ماريلا آنجا بود و براي آن مشكل چاره اي پيدا مي كرد.كارمند با بي حوصلگي گفت ((خوب
بهتر است از خود دختر بپرسي .مطمئنم مي تواند قضيه را توضيح بدهد . كاملا مشخص است كه بچه ي سروزبان
داري است .شايد پسري با مشخصات دلخواه شما نداشته اند .))
گرسنگي به كارمند فشار آورده بود بنابراين بعد از گفتن ان حرف با عجله از آنجا رفت .او متيو بينوا را تنها گذاشت تا
كاري كه برايش از بازي كردن با دم شير سخت تر بود ،انجام دهد . رفتن به سوي يك دختر، دختري غريب و يتيم و
14
اعتراض به او كه چرا پسر نيست .متيو زير لب غرغر كرد و در حالي كه با بي ميلي پاهايش را روي زمين مي كشيد به
طرف دختر رفت .
دخترك ا ز لحظه اي كه متيو از كنارش رد شده بود، چشم از او برنداشته بود .اما متيو اصلا به او نگاه نمي كرد و اگر
هم نگاه ميكرد، متوجه نمي شد كه او واقعا چه شكلي دارد. ولي اگر يك بيننده ي معمولي جاي او بود ، حتما مي
فهميد كه يك بچه ي تقريبا يازده ساله است كه پيراهني بسيار كوتاه ، تنگ و زشت به رنگ خاكستري مايل به زردبه
تن دارد. او يك كلاه ملواني رنگ پريده روي سرش گذاشته بود و از ز ري آن دودسته موي ضخيم قرمز رنگ آويزان بود
.صورت كوچك ، سفيد و ولاغرش پر از كك و مك بود . دهاني بزرگ داشت و چشمانش گاهي به رنگ سبز و گاهي به
رنگ طوسي در مي آمدند . اگر بيننده ي مورد نظر ما كمي دقيق تر نگاه مي كرد ، متوجه مي شد كه چانه ي دخترك
تيز و برجسته است ، نشاط و سرزندگي در چشمان درشتش ديده مي شد و دهاني خوش حالت و پيشاني بلندي دارد .
حتي ممكن بود بيننده ي نكته سنج ما در اين مدت كوتاه مي فهميد كه آن دختر كوچك و سرگردان ، روح بزرگي
دارد و متيو بي جهت از او مي ترسد .
البته متيو مجبور نشد خودش سر صحبت را ا بز كند ، چون به محض آنكه دختر متوجه شد متيو به طرفش مي آيد ، از
جايش بلند شد . او با يك دستش دسته ي چمدان كهنه و قديمي اش را چسبيد و دست ديگرش را به طرف متيو دراز
كرد و با لحني شيرين و واضح گفت : شمابايد آقاي متيو كاتبرت از گرين گيبلز باشيد . از ديدنتان خ ل يي خوشحالم
.كم كم داشتم زاز آمدنتان نا اميد مي شدم و فكر مي كردم چه اتفاقي ممكن است باعث نيامدن شما شده باشد
.داشتم فكر مي كردم كه اگر شما امشب دنبالم نياييد ،از آن درخت گيلاس جنگلي كه در پيچ جاده است ،بالا بروم و
شب را همان جا بمانم . من يك ذره هم نمي تر ي سدم چون خوابيدن زير نور ماه و روي يك درخت گيلاس جنگلي كه
پر از شكوفه هاي سفيد است ، خيلي لذت بخش است ،شما اينطور فكر نمي كنيد ؟ آدم خيال مي كند در يك تالار
مرمرين زندگي مي كند ،اين طورنيست؟البته مطمئن بودم كه اگر شما امشب نميامديد، فردا حتما مي آمديد.
15
متيو همانطور كه دست لاغر و استخواني دخترك را دردستش گرفته بود ،تصميم خودش را گرفت .او نمي توانست به
آن دخترك كه با چشمان درخشانش مشتاقانه به او نگاه ميكرد بگويد كه اشتباهي رخداده است .پس بهتر بود اورا به
خانه مي برد و آن وظيفه را به عهده ي ماريلا مي گذاشت. به هر حال آن اشتباه به هر دليلي رخ داده بود ،اونمي
توانست دخترك را در برايت ريور رها كند ،بنابراين همه ي سوالات و توضيحات را به زماني موكول كرد كه به گرين
گيبلز برسد .متيو با كم رويي گفت : "" ببخشيد كه ديركردم بيا برويم. اسبم در حياط هتل است . كيفت را بده به من
"".
دخترك با شادماني پاسخ داد:" نه، خودم آن را مي آورم .سنگين نيست . همه ي وسايل زندگيم را داخلش ريخته ام ،
اما سنگين نشده. در ضمن بايد آن را به روش خاصي حمل كرد ، وگرنه دسته اش از جا در مي آيد .بنابراين بهتر است
خودم نگهش دارم ، چون قفلش را بلدم. اين چمدان خيلي قديمي است . آه ، منت خيلي خوشحالم كه شما آمده ايد
.اگرچه خوابيدن روي درخت گيلاس جنگلي هم خالي از لطف نبود .راه راه درازي ذرپيش داريم . ن؟ خانم اسپنسر مي
گفت كه نا آنجا دوازده كيلومتر راه است .من از اين بابت خوشحالم . چون سواري را خيلي دوست دارم .واي خيلي
خوب است كه قرار است با شما زندگي كنم و مال شما باشم . من تا به حال مال كسي نبوده ام . يتيم خانه هم بدترين
جاي ممكن است . فكر نمي كنم شما هرگز در يتيم خانه بودن را تجربه كرده باشيد. بنابراين نمي توانيد بفهميد آنجا
چه جورجايي است . بدترازان چيزي است كه تصورش را مي كنيد و خانم اسپنسر مي گفت كه خيلي بي انصافم كه
اين حرف را مي زنم . ولي من بي انصاف نيستم . آدم هاي يتيم خانه افراد خوبي اند . اما در يتيم خانه چيزهاي كمي
براي خيال بافي وجود دارد. فقط مي شود درباره ي يتيم ها فكر كرد. البته خيال بافي در مورد آنها خيلي جالب است .
مثلا آدم ميتواند خيال كند دختري كه كنارش نشسته ممكن است فرزند يك كنت باشد كه وقتي خيلي كوچك بوده
توسط پرستار بي رحمش دزديده شده و پرستار قبل از آنكه بتواند اعتراف كند مرده است . من عادت دارم شب ها
بيدار بمانم و از اين خيال بافي ها ن كم ،چون روزها وقت ندارم فكر كنم . به خاطر همينن است كه اينقدر لاغرم . من
بدجوري لاغرم ،اينطور نيس ؟؟ همه ي بدنم فقط پوست و استخوان است . هميشه درخيالم تصور مي كنم كه خوشگل
و تپل شده ام و روي آرنجم فرورفتگي ايجاد شده ."
16
دخترك پس از گفتن اين جمله ساكت شد ز ر يا هم نفسش بند آمده بود و هم به درشكه رسيده بودند . وقتي سوار
درشكه شدند ، اوديگر هيچ حرفي نزد . آنها از روستا خارج شدند و به راه خود در سراشيبي جاده ادامه دادند.قسمتي
از جاده ، خاك بسيار نرمي داشت و اطراف آن را درختان گيلاس پرشكوفه و توسكاهاي باريك و سفيد پوشانده بودند
. دختر بچه دستش را دراز كرد و يك شاخه از درخت آلوي جنگلي را كه به پهلوي درشكه كشيده مي شد، كند و
پرسيد به نظرت زيبا نيست؟ راستي اسم آن درخت كه شاخه هاي سفيد و تور مانندي داردو به طرف جاده خم شده
است چيست؟"
متيو گفت : راستش نمي دانم .
آهان يك عروس است . عروسي سفيد پوش با توري زيبا . من هيچوقت عروس نديده ام .اما مي توانم آن را تصور كنم
.فكر نمي كنم خودم هيچوقت عروس بشوم.من خيلي زشتم و هيچكس حاظر نمي شود با من ازدواج كند . مگر اينكه
يك خارجي به سراغم بيايد . البته گمان نكنم آن خارجي هم شخص چندان مهمي باشد.به هرحال اميدوارم يك روز
بتوانم يك پيراهن سفيد بپوشم .من عاشق لباس هاي خوشگلم. اما تا جاييكه يادم مي آيد هرگز يك پيراهن قشنگ
نداشته ام .
البته شايد اين توقع زيادي باشد ، اين طور نيست ؟به همين خاطر فقط در خيالاتم خودم را در لباس هاي گران قيمت
تصور ميكنم . امروز بيرون از يتيم خانه به خاطر پوشيدن اين پيراهن نخي قديمي و زشت خيلي خجالت كشيدم .مي
دانيد، همه ي بچه هاي يتيم خانه مجبورند چنين لباس هايي بپوشندزمستان سال پيش تاجري 300 متر از اين پارچه
ها را به يتيم خانه هديه كرد مردم مي گفتند دليلش اين وبده كه نتوانسته آنها را بفروشد ،اما من ترجيح مي دهم فكر
كنم كه او از روي خيرخواهي چنين كاري كرده. شما هم موافقيد؟ وقتي ما سوار قطار شديم ، احساس كردم همه با
ترحم به من نگاه مي كنند . بنابراين فوري تخيلم را به كار انداختم و احساس كردم زيبا ترين لباس ابريشمي آبي رنگ
را به تن دارم.چون وقتي خيال بافي مي كني بهتر است بهترين حالت را تصور بكني و صاحب يك كلاه بزرگ پر از گل
و شكوفه ، يك ساعت طلا و يك جفت دستكش و پ.تين باشي. اين فكرها مرا سرحال آورد و با تمام وجود از سفرم به
17
جزيره لذت بردم . حتي موقع سفر با كشتي هم حالم بد نشد . خانم اسپنسر هم همين طور . البته او هيچ وقت مريض
نمي شود .او مي گفت هرگز كسي را نديده كه به اندازه ي من پر جنب و جوش باشد و به قدري نگران بوده من از
عرشه به دريا بيوفتم كه مراقبت از من فرصتي براي دريا زدگي برايش باقي نگذاشته . ولي اگر جنب و جوش زياد من
باعث شده او دريا زده نشود ،بايد از اين بابت ممنون باشد ، اين طور نيست ؟ من دوست داشتم همه جاي آن كشتي را
ببينم ،چون معلوم نبود باز هم چنين فرصتي براي من پيش مي آمد يا نه !واي آنجا هم پر از درخت هاي گيلاس
پرشكوفه است .! اين جزيره پر شكوفه ترين جاي دنياست . من واقعا عاشقش شده ام و خوشحالم كه قرار است اينجا
زندگي كنم . بارها شنيده بودم كه جزيره پرينس ادوارد جاي زيبايي است.هميشه در خيالم به اينجا مي آمدم ،اما
انتظار نداشتم در واقعيت هم چنين اتفاقي بيوفتد .خيلي جالب است كه خيالات آدم به حقيقت تبديل شوند ، اين طور
نيست ؟اما آن جاده هاي قرمز خيلي خنده دارند.وقتي ما در شارلوت تاون،سوار قطار شديم وجاده هاي قرمز از
كنارمان رد مي شدند ،از خانم اسپنسر پرسيدم كه چرا آنها قرمزند و او گفت كه نمي داند و التماس كرد كه ديگر
چيزي نپرسم او گفت كه من حداقل هزار تا سوال از او پرسيده ام . فكر كنم حق با او بود ، ولي بدون سوال كردن كه
آدم چيزي ياد نمي گيرد . راستي، چرا اين جاده ها قرمزند؟
متيو گفت : خوب ، راستش نمي دانم
خوب ، اين يكي از آن چيزهايي است كه بايد يك روزي كشفش كنم واقعا جالب است كه آدم با دقت به اطرافش نگاه
كند و چيزهاي جديدي كشف كند .همين باعث مي شود كه از زنده بودنت احساس خوشحالي كني واقعا چه دنياي
سرگرم كننده اي است . ولي اگر ما همه چيز را مي دانستيم ديگر اصلا جالب نبود،چون ديگر هيچ موضوعي براي
خيال بافي باقي نمي ماند ،اين طور نيست ؟من زياد حرف مي زنم؟ مردم ه ك هميشه اين طور مي گويند،دوست داري
ديگر حرف نزنم ؟ اگر بخواهي قبول مي كنم .بااينكه سخت است اما هر وقت كه اراده كنم مي توان جلوي حرف زدنم
را بگيرم
18
متيو با تعجب متوجه شد كه از آن وضع راضي است.او هم مثل همه ي آدم هاي كم حرف از آدم هاي پرحرفي كه كار
خودشان را مي كردند واز او انتظار هم صحبت شدن نداشتند ،خوشش مي آمد . اما هرگز فكر نمي كردكه از مصاحبت
با يك دختر بچه هم لذت ببرد.از نظر او زن ها واقعا موجودات غيرقابل تحملي بودند و دختر بچه ها هم از آنها بدتر
بودند،زيرا هميشه با ترس و احتياط از كنارش مي گذشتندو طوري زير چشمي نگاهش مي كردند كه انگار انتظار
داشتند او همان موقع دهانش را باز كند و آنها را ببلعد.آن دخترها بچه هايي بودند كه با آداب و رسوم اونلي تربيت
شده بودند،اما اين كوچولوي كك مكي با بقيه فرق داشت.با اينكه براي ذهن كند متيو تحمل حرف هاي دخترك كمي
سخت بود ،اما احساس مي كرد كه از وراجي هاي او لذت مي برد .بنابراين با هما كم رويي هميشگي گفت :آه !هرچقدر
دوست داري حرف بزن ، من ناراحت نمي شوم
واي!!!خيلي خوشحالم ، فكر ميكنم من و شما دركنار هم روزهاي خيلي خوبي خواهيم داشت . خيلي خوب است كه
آدم براي كسي حرف بزند ه ك از حرف هاي او خوشش بيايد و دائم نگويد كه بچه ها فقط بايد تماشا كنندو صدايشان
درنيايد . تا حالا حداقل يك مليون بار اين جمله را شنيده ام . درضمن ،مردم به من مي خندند، چون عادت دارم حرف
هاي گنده بزنم . اگرتوي سرت فكر هاي بزرگي باشد ،مجبوري براي بيان كردن آهنا حرف هاي گنده بزني ، اين طور
نيست ؟
متيو گفت : خوب ، راستش به نظر منطقي مي ايد
خانم اسپنسر مي گفت كه احتمالا زبان من به هيچ جا بند نيست و در دهانم معلق مانده.اما اين طور نيست .اتفاقا يك
طرفش محكم به جايي چسبيده . خانم اسپنسر گفت كه اسم محل زندگي شما گرين گيبلز است . من درباره ي آنجا
همه چيز را از او پرسيدم.او ميگفت كه دورتادور آنجا ر پ از درخت است . خبر خيلي خوبي بود .من عاشق درخت هايم
.دريتيم خانه فقط چند درخت ضعيف و ريزه ميزه وجود داشت كه دورشان چيز سفيدي مثل حصار كشيده بودند.آن
درخت ها هم مثل يتيم ها بودند .هروقت نگاهشان مي كردم ، گريه ام مي گرفت و به آنها مي گفتم:آه، كوچولوهاي
بيچاره ،اگر شما هم در يك جنگل بزرگ كنار بقيه درخت ها بوديد و خزه هاي نرم دور ريشه هايتان مي پيچيدندو
19
يك جويبار از نزديكتان مي گذشت و پرنده ها روي شاخه هايتان مي خواندند ، مي توانستيد بيشتر رشد كنيد . اين
طور نيست ؟اما اينجا امكانش را نداريد . من كاملا دركتان مي كنم .درخت هاي كوچولو
امروز كه آنها را ترك مي كردم، دلم گرفت . آدم به بعضي چيزها زود وابسته مي شود ،اين طورنيست ؟ راستي نزديك
گرين گيبلز جويبار هم هست ؟فراموش كردم از خانم اسپنسر بپرسم .
خوب بله ، يك جويبار درست از پايين خانه رد مي شود .
عالي شد ، هميشه آرزو داشتم نزديك جويبار زندگي كنم .ولي فكر نمي كردم به آرزويم برسم .روياها معمولا به
واقعيت تبديل نمي شوند ، اين طور نيست ؟چقدر خوب بود روياها واقعي مي شدند ،نه؟ من الان تقريبا خوشحالم ولي
كاملا خوشحال نيستم چون..............خوب به نظر تو اين چه رنگي است؟
او انتهاي يك دسته از موهاي بافته شده ي بلند و براقش را از روي شانه ي لاغرش بلند كرد و جلو چشم متيو
گرفت.متيو عادت نداشت در مورد رنگ موهاي خانم ها نظر بدهد ،اما پاسخ اين مورد كاملا مشخص بود ،اوگفت :
قرمز است ،نه؟!
دختر موهايش را رها كرد و چنان آه عميقي كشيد كه گويي مي خواست غم و غصه همه ي زندگيش را از اعماق
وجودش خارج كند .سپس با لحني غمزده گفت: بله، قرمز است. حالا فهميديد چرا نمي توانم كاملا خوشحال باشم.
هيچ كدام از كسايي كه موي قرمز دارند نمي توانند كاملا خوشحال باشند . چيزهاي ديگري مثل كك مك ها ،چشم
هاي سبز و بدن پوست و استخواني برايم چندان اهميتي ندارند .آنها را مي توانم در خيالاتم طور ديگري تصور كنم
.مي توانم تصور كنم صورتي به زيبايي برگ گل دارم و چشمانم سورمه اي رنگ و درخشان اند.اما نمي توانم به موهاي
قرمزم فكر نكنم .همه ي تلاشم را كردم پيش خودم گ ت فم كه حالا موهاي من سياه اند ،سياه پركلاغي.اما درتمام مدت
مطمئن بودم كه آنها قرمز اند .اين موضوع دل مرا مي شكن و باعث مي شود كه هميشه غصه بخورم.توي يك رمان
20
داستان دختري را خواندم كه عصه اي داشت .اما،مشكل او موهاي قرمزش نبود.موهاي او طلايي و موج دار بودند و
آنها را روي جبين مرمرينش مي ريخت. تو مي داني جبين مرمري يعني چه ؟هيچوقت نتوانستم معني آن را بفهمم.
متيو كه كمي گيج شده بود ،گفت : خوب ، راستش نمي دانم .
او احساس مي كرد كه روي همان چرخ و فلكي نشسته است كه يكبار در كودكي دوستش با اصرار او را سوار آن كرده
بود .
-خوب هرچه كه باشد حتما معني خوبي مي دهد .چون آن دختر زيبايي آسماني داشت .تا به حال خودت را با زيبايي
آسمان تصور كرده اي ؟
متيو اعتراف كرد : خوب راستش، نه هرگز
_من اغلب اين كار را مي كنم ، به نظر تو كدام يك بهتر است :زيبايي آسماني ،هوش سرشار يا ر ت فار فرشته گونه؟
_خوب راستش ، من نميدانم . _ من هم همين طور ، هيچوقت نمي توانم تصميم بگيرم كدام يك بهتر است .البته
چندان تفاوتي هم ندارد، چون به هر حال من هرگز نمي توانم هيچ يك از آنها را داشته باشم .خانم اسپنسر مي گويد
كه........واي !آقاي كتبرت!واي! آقاي ات كبرت!واي! آقاي كاتبرت!
مسلما چيزي كه خانم اسپنسر گفته بود ،آن نبود.به علاوه دخترك از درشكه پايين نيفتاده و متيو هم كارخارق العاده
اي نكرده بود .آنها فقط از پيچ جاده گذشته و وارد اونيو(خيابان)شده بودند.
به مكاني كه مردم نيو بريج به آن اونيو مي گفتند ،جاده اي چهرصد يا پانصد متري بود كه سقف گنبدي شكلي از
شاخه هاي درختان تنومند سيب داشت .آن درخت هارا سالها پيش كشاورز غريبه اي كاشته بود .شكوفه هاي معطر
درختان نيز چون سايه باني سفيد ،ديواره هاي آنگنبد را زينت داده بودند .زير شاخه ها ،ذارت موجود درهوا با نور
21
ارغواني شامگاه مي درخشيدند . در دوردستها سرخي غروب چون پنجره اي به نظر مي رسيد كه در انتهاي راهروي
كليسايي به روي دشتي از گل هاي سرخ گشوده مي شد.
به نظر مي آمد آن همه زيبايي زبان دخترك را بند آورده بود .او به پشتي صندليش چسبيده بود ، دستانش را به هم
قلاب كرده وبا وجد و سرور به شكوه آن گنبد سفيد رنگ ،خيره مانده بود .حتي وقتي آنها جاده ي اونيو را پشت سر
گذاشتند و در امتداد سراشيبي تندي به نيوبريج نزديك شدند،دخترك همچنان ساكن و مجذوب تماشاي مناظر
گذران اطرافش شده بود كه در غروب زيباي خورشيد ، با شكوهي خيره كنندهاز جلوي چشمانش مي گذشتند . آنها
در سكوت ، روستاي كوچك و شلوغ نيوبريج رادر حالي پشت سرگذاشتند كه سگ ها به طرفشان پارس مي
كردند،پسربچه ها به دنبال درشكه مي دويدندو مردم از روي كنجكاوي از پنجره ها به بيرون سرك مي كشيدند.آنها
پنج كيلومتر را پشت سر گذاشته بودند ولي دخترك هنوز ساكت بود.معلوم بود مي تواند به سكوتش نيز مانند حرف
زدنش با جديت ادامه دهد .
بالاخره كه متيو فكر مي كرد دليل حرف نزدن طولاني دخترك را كشف كرده است ،گفت:به نظر خسته و گرسنه مي
آيي،راه زيادي نمانده . فقط يك و نيم كيلومتر تا مقصد فاصله داريم .
دخترك آه عميقي كشيد ،از خيالاتش بيرون آمد و ومانند كسي كه شگفتي هاي اطرافش روحش را به تسخير
درآورده است،به متيو نگاه كرد و گفت :آه ،آقاي كاتبرت،آنجايي كه از ميانش رد شديم ،آن فضاي سفيد رنگ اسمش
چه بود؟
متيو پس از مكث كوتاهي گفت:فكر مي كنم ومنظورت اونيو باشد ،جاي قشنگي است .
قشنگ ؟؟؟!! آه قشنگ اصلا كلمه ي مناسبي نيست . حتي زيبا هم نمي تواند به درستا آنجا را توصيف كند .فوق العاده
بود . فوق العاده .آنجا جايي بود كه حتي در خيال هم نمي شد بهتر از آنجا را تصور كرد....بعد دستش ر روي سينه اش
22
گذاشت و گفت : با ديدن آن منظره درد خوشايندي را درقلبم احساس كردم .آقاي كاتبرت شما تا به حال دچار چنين
دردي شده ايد ؟
خوب راستش چنين چيزي يادم نمي آيد .
اما من هميشه با ديدن هر زيبايي شاهانه اي ، دچارهمين حس مي شوم ولي اسم همچين مكان عاشقانه اي نبايد اونيو
باشد .خيلي بي م ن عي است .بهتر است به آنجا بگويند .....بگذاريد ببينم.........جاده ي سفيد شادماني .....به نظرت جالب
نيست ،منهرگاه از اسم شخص يا مكاني خوشم نيايد درذهنم برايش نام جديدي پيدا ميكنم . مپلا اسم يكي از
دخترهاي يتيم خانه هپزيبا جنگينز بود ،ولي من هميشه اورا بانام روزاليا دوير تصور مي كردم . ممكن است مردم به
آنجا اونيو بگويند اما براي من هميشه جاده ي سفيد شادماني خواهد بود .واقعا يك و نيم كيلومتر بيشتر تا خانه
نمانده ؟هم خوشحالم و هم ناراحت . ناراحتم چون درشكه سواري لذت بخشي بود ومن هميشه به خاطر تمام شدن
چيزهاي خوشايند غصه مي خورم . ممكن است اتفاق بهتري بيوفتد ،اما هرگز نميشود از اين بابت مطمئن بود.حتي
بعدا هم نميشود با اطمينان گفت كه اتفاق بعدي خوشايندتر بوده،ولي خوشحالم كه به زودي به خانهمي رسيم.مي
داني من تاجايي كه به خاطر دارم هرگز يك خانه ي واقعي نداشته ام .فكر رفتن به يك خانه ي حقيقي ،مرا دچار همان
دردخوشايند مي كند.واي ! چقدر خوب است !
آنها از يك سربالايي عبور كرده و در ابتداي سراشيبي در حركت بودند.پايين سراشيبي آبگيري مي درخشيد كه به
خاطر طولاني و مواج بودنش بيشتر به يك رودخانه شباهت داشت . پلي دو طرف آبگير را به هم وصل مي كرد .
سراسر آبگير تا جايي كه كمربند زردرنگي از تپه هاي ماسه اي آن را از خليج تيره رنگ جدا كرده بود ،درهاله اي از
رنگ هاي متنوع زعفراني سرخ؛سبزروشن و تركيبي از ساير رنگ هاي چشم نواز فرورفته بود .زير پل ، آبگير به طرف
بيشه زاري از درختان كاج و افرا جريان مي يافت وزير سايه هاي رقصان آنها آرام مي گرفت.دختان آلوي جنگلي نيز
كنار آبگير مانند دختركان سفيد پوشي بودندكه براي ديدن تصوير خود در آب ،روي پنجه ي پابلند شده بودند.از آن
سوي آب ،صداي آواز حزن انگيز و شيرين قورباغه ها به گوش مي رسيد.در انتهاي سراشيبي،خانه ي كوچك
23
وخاكستري رنگي از ميان يك باغ سيب سربرآورده بود.با اينكه هوا هنوز تاريك نشده بود ،پشت يكي از پنجره هايش
چراغ روشني ديده مي شد.متيو گفت:آنجا آبگير بري است.
واي از اين اسم هم خوشم نمي آيد بهتر است بگوييم .......بگذار ببينم ....درياچه ي آب هاي درخشان ...بله اين اسم
مناسبي است . مطمئنم چون دچا رهمان لرزش شدم . . هروقت اسمي را كه انتخاب مي كنم كاملا مناسب باشد ، بدنم
دچار لرزش خفيفي مي شود . تو هم به خاطر چيزي دچار لرزش مي شوي ؟
متيو من من كنان گفت : خوب راستش ، بله هميشه موقع بيل زدن زمين هاي خيار از ديدن آن حشرات سفيد و
زشتي كه از زير خاك بيرون مي آيند ، بدنم به لرزه مي افتد .
- آه ، فكر نكنم اين دو نوع لرزش شبيه هم باشند ، نه ؟ چون حشرات ربطي به درياچه ي آب هاي درخشان ندارند ،
درست است ؟ راستي چرا مردوم به اينجا مي گويند آبگير بري ؟
- احتمالا به خاطر اينكه خانه ي آقاي بري آنجاست . اسم زمينش هم اورچرد اسلوپ است . اگر آن بوته هاي بلند آنجا
نبودند مي توانستي گرين گيبلز را از اينجا ببيني . اما ما مجبوريم از روي پل رد شويم و جاده را دور بزنيم ، يعني
كمتر از يك كيلومتر ديگر راه در پيش داريم .
- آقاي بري دختر كوچولو هم دارد ؟ البته نه خيلي كوچولو . تقريبا هم سن و سال من .
- بله يك دختر 11 ساله دارد . اسمش هم داينا است .
- واي چه اسم قشنگي !
خوب ، راستش نمي دانم ولي به نظر من اين اسم كمي لوس است . من اسم هاي عادي تري مثل جين يا مري را ترجيح
مي دهم . وقتي داينا به دنيا آمد ،از مدير مدرسه اي كه آن موقع اينجا زندگي مي كرد خواستند يك اسم برايش
انتخاب كند و او هم اسم داينا را پيشنهاد كرد .
24
اي كاش من هم وقتي به دنيا مي آمدم ، چنين مدير مدرسه اي آن حوالي زندگي مي كرد .واي رسيديم به پل . بايد
چشم هايم را محكم تر